تفسیر های مختلف از یک موضوع

روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش گرفت ...

 

 یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!

  یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!

  یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!

  یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن توهستند در واقعیت وجود ندارند!!!

  یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!

  یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!

  یک  روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آمادهافتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!

 یک تقویت کننده  فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!

  یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!

  سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرونآورد...!

   


  آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد می کند.

 جرج برناردشاو

داستان میمون ها

در اتاقی سرد که از سقف آن خوشه ای موز آویزان بود چهار میمون قرار داشتند. اختیاردار اتاق چند پله نیز در زیرخوشه موز گذاشته بود که به میمونها امکان بدهد تا با بالا رفتن از آنها به موز دست یابند.

مدتی نگذشته بود که میمونی به قصد موز شروع به بالا رفتن از پله ها نمود ولی تا دست بر موز رسانید از سقف اتاق بر سر همه میمونها آب سرد پاشیده شد. میمون بالای پله ها بدون دستیابی به موز با اضطراب خود را به پایین انداخت و اختیاردار پاشیدن آب را قطع کرد. میمونی دیگر بعد از مدتی قصد موز نمود و باز همین که دست دراز کرد تا موز را بردارد بر سر و روی همه میمونها آب سرد پاشیده شد و این میمون نیز بدون دستیابی به مقصود خود را به پایین پله ها رساند و ریزش آب قطع شد. این عمل بارها بر چهار میمون داخل اتاق تکرار شد. حالا دیگر مدتها بود که موز بر سرجای خود بود و هیچیک از میمونها هوس آنرا نمی-کرد.

تصمیم اختیاردار بر آن شد که سیستم ریزش آب سرد را کاملا حذف نماید و یکی از میمونها را از اتاق بیرون آورد و با میمون دیگری جایگزین نماید. برخلاف سه میمون قدیمی که از قبل در اتاق بودند، میمون تازه وارد که هیج تجربه ای از آب سرد نداشت به محض ورود به اتاق و مشاهده خوشه موز آویزان بر سقف روی به طرف پله ها آورد و هنوز چند پله ای بالا نرفته بود که سه میمون قدیمی وی را مورد حمله قرار دادند و مانع دستیابی وی به موز گشتند. با این حال،3 میمون تازه وارد که علت حمله هم اتاقی ها به خود را نمی فهمید چند بار دیگر به خود شهامت داد و قصد موز نمود ولی هر بار شدیدتر از بار قبل تنبیه شد. بناچار سرنوشت خود را قبول کرد و برای همیشه از خیر موز گذشت .

بار دیگر اختیاردار تصمیم گرفت که یکی دیگر از سه میمون قدیمی را بیرون آورده با میمون دیگری از بیرون جایگزین نماید. این میمون نیز که ورودش را خوشه موزی آویزان از سقف خوش آمد می گفت، به محض ورود به طرف پله ها هجوم آورد و قصد موز نمود. لیک بر وی همان رفت که بر میمون قبلی رفته بود. نه تنها دو میمون قدیمی که تجربه پاشیدن آب سرد داشتند بلکه میمون وارد شده قبل از وی هم که اصلا آب سرد سقف را تجربه نکرده بود برمیمون تازه وارد حمله آورده وی را بدون دستیابی به مقصود به پایین کشاندند. میمون جدید که هنوز آب دهانش جاری بود و اکنون خون دماغ نیز بر آن افزون شده بود یکی دوباری هوس معشوق نمود. دریغ که هر بار کبودیهای اندامش افزون شد وبه ناچار معشوق را به حال خود واگذاشت و بلعیدن آب لب و لوچه خون آلود را بر خوردن دادن موز ترجیح داد. با این همه حیران از رفتار هم اتاقی هایش بود. در این میان، دو میمون قدیمی آب سرد آزموده نیز از رفتار میمون اول متعجب بودند و اینکه او چرا در حمله آنها به میمون دوم شرکت می کرد و متحیراز اینکه آتش این میمون اول داغتر از آتش خودشان بود! یکی به دیگری گفت: "بابا ما فقط میخواستیم مانع این میمون تازه وارد شویم تا مگر این آب سرد لعنتی بر سرمان نریزد ولی میمون اولی که این تازه وارد واژگون بخت را لت و پار کرد "!

باز اختیاردار اتاق یکی از دو میمون قدیمی را با میمون جدیدی جایگزین نمود. بر این تازه وارد نیز همان رفت که بر دو وارد شده قبلی رفته بود. نه تنها میمون قدیمی آب سرد آزموده بلکه دو میمون بی تجربه نیز بر میمون تازه وارد تاختند و وی را که قصد موز کرده بود بر سرجایش نشاندند و وی نیز در زمره حیرانان اتاق درآمد و معشوق دست نیافتنی تر از همیشه آویزان از سقف.

در آخرین پرده نمایش، تنها میمون باقیمانده از نسل چهار میمون اول نمایشنامه را اختیاردار بیرون آورد. حالا دیگر هیچ یک از سه میمون موجود در اتاق تجربه آب سرد را نداشتند و اختیاردار میمون جدیدی را وارد اتاق کرد که وی نیز بر حسب همان غریزه ذاتی میمونهای نسل قبلش به محض ورود و روشن شدن دیده اش به رخسار موز دیری نپایید که آب لب و لوچه اش به خون آلوده گشت. همجواری موز با غریزهً طلب موز مدت زیادی لازم نداشت تا سه میمون موجود در اتاق به این تازه وارد بفهمانند آنچه را که به آنها فهمانده بودند .

با وجودی که نسل اندر نسل میمونها موز را غذایی خوشمزه و مقوی دانسته و میلیونها سال از آن ارتزاق کرده بودند، در فرهنگ نسل اخیر میمونها نه تنها موز خوردنی نیست بلکه حتی نزدیک شدن به آن مجازات به دنبال دارد و هیچ میمونی هم توان ارائه دلیلی برای این عمل ندارد و تنها به این توضیح اکتفا می شود که از پدران رسیده است.

داستان پادشاه و جایزه بزرگ

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند.

نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.

آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود.

در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد.

اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود.

آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود.

این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت.

اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید.

آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.

بعد توضیح داد :

آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است …

پطروس فداکار حقیقت داشت؟

پسر خوبی بود.ماه بود.گل بود.تپل بود.شب بود .کسی آن اطراف نبود.اسمش پطروس بود.هلندی بود.وقتی انگشتش را فرو کرد در سوراخ سد تازه معلوم شد فداکار بود. 

 

کتاب کلاس چهارم بود.ما بودیم و پطروس بود و قهرمانی که با خاطرش بزرگ شدیم.ماجرای خاطرخواهی بود.نوستالژی بود.قهرمان ما بود.تازه آن صفحه کتاب عکس پطروس را هم نداشت.هرکداممان یک جوری تصویرش کردیم...که خسته بود.رنگ پریده بود.انگشتش کرخ شده بود...یک کمی پایین تر کلمات و ترکیب های تازه بود.کرخت یعنی سست،بیحس...بیحس آن روزها هنوز سرهم بود.

گذشت تا من اینجا پطروس را دیدم...

 

مجسمه اش در هلند بود.همین جوری داشت جلوی سوراخ سد را می گرفت.دیدم اصلا اسمش پطروس نبود.هانس بود.هانس یک شخصیت تخیلی بود یک نویسنده امریکایی به نام مری میپ داچ نوشته بود.مری خودش هم هیچ وقت به هلند سفر نکرده بود.بعدها هلند از این قهرمان خیالی یک مجسمه ساخته بود.رفتم تازه سراغ یک پروفسور ادبیات هلند.پروفسور اد هانسن که از قضا رایزن فرهنگی هلندی ها هم بود.خبر نداشت ما نسل در نسل با خاطره و خیال پطروس بزرگ شدیم.خبر نداشت ما ناراحت می شویم اگر بفهمیم پطروسی در کار نبود.تخیلی بود.اسمش هم تازه این نبود.

**********                                                                       

حالا سرزمین من پر از قهرمان بود.قهرمان زیر خروار ها خاک قهوه ای خفته بود.صبح بود وپطروس ...که اینقدر دوستش داشتم یک گوشه بیهوش افتاده بود.

 

 

دانلود کتاب کلاس چهارم 

 

 

                برگرفته از وب سایت کامران نجف زاده   

دم گاو

سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و...


مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می‌گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.

پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...

اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی